به گزارش «ایام»، آثار مکتوب دفاع مقدس را که مرور میکنیم، کمتر سخنی از زنان به میان آمده است. نه اینکه در جنگ حضور و تاثیر نداشته باشند، بلکه کارشان مستتر در کار مردان و رزمندگان بوده. در واقع پشتوانه مردها بودند. چه آنهایی که همسر و فرزندانشان را راهی جبههها کردند و چه زنان غیرتمندی که در ستادهای پشتیبانی، کارهای تدارکاتی انجام میدادند.
خانم مهین خمیسآبادی؛ بانوی ملاردی[۱] که خاطراتش را در ادامه میخوانید، هر دو نقش را به بهترین شکل ایفا کرده است.

اولین راهپیمایی
مهین خمیسآبادی هستم. در سال ۱۳۲۸ در کنگاور متولد شدم. ۱۳ سالگی ازدواج کردم و چهار سال بعد با همسر و فرزندم به ملارد آمدم. هنوز خبری از انقلاب نبود که با همسایه ها جلسه قرآن هفتگی راه انداختیم. همه چیز از آن جلسات شروع شد.
سید محمد نامی را یک بار در هفته به جلسه قران دعوت میکردیم. او علاوه بر قرآن، سربسته برایمان مسائل سیاسی را مطرح میکرد. اما ساواکیها یک روز او را گرفتند و بردند. مدتی زندان بود و خیلی شکنجه شد. اما وقتی آزاد شد مردم ملارد از او استقبال کردند و او را روی دوششان گرفتند. همین استقبال شد اولین راهپیمایی در ملارد.
پشتیبانی خودجوش
بعد از شروع جنگ، روزی که به منزل خواهرم رفته بودم، متوجه شدم تعدادی جنگزده را در مدرسه سرآسیاب اسکان دادهاند. امکاناتشان کم بود و در وضعیت بدی به سر میبردند. آمدم در جلسه قرآن مطرح کردم. یکی از خانمها گفت بیایید برایشان کاری بکنیم. مقداری وسایل خودمان گذاشتیم، مقداری هم از اهل محل کمک گرفتیم. با چیزهایی که در خانه داشتیم، برایشان لحاف و تشک تهیه کردیم. این اولین حرکت خودجوش ما برای جنگ بود.
تنورستان ملارد
شمسی خانم که یک جورهایی مسئول جلسات قرآنمان بود، مطلع شد که در محله، تنور نان برای جبهه برپا شده. به ما هم گفت بیایید برویم و کمک کنیم. من خیلی وارد نبودم. فقط خمیر میکردم یا کنده[۲] میانداختم. اوایل کار، راحت بود، ولی هر چه جلوتر میرفتیم، کار بیشتر و سختتر میشد.
برای همین تقسیم کار کردیم. هر ۵، ۶ نفری در یک خانه سر تنور بودند. یک نفر وردنه می زد. یک نفر کنده میانداخت. یک نفر خمیر میآورد. یکی نانها را جمع می کرد. یکی هم مسئول غذا و چای خانمها بود. از هشت صبح شروع میکردیم تا ۲ بعد از ظهر، گاهی هم تا ۴ طول میکشید. تنورستانِ خانهها وسط حیاط بود. چهار طرفش خالی و فضای زیادی داشت. یک طرف کندهها را میانداختیم. طرف دیگر هم نانها را پهن و دسته دسته میکردیم.
یک نفر مامور بردن نانها به مسجد بود. در مسجد پهنشان میکرد تا خشک شوند. نفرات بعدی نانها را کارتن میکردند تا اندازه یک کامیون جمع بشود و بیایند ببرند.
برای خودمان یک ستاد پشتیبانی شده بودیم. تعدادی گروه اصلی بودیم که همیشه حضور داشتیم. بقیه هم گاهی برای کمک میآمدند.
در کنار پخت نان، مربا و ترشی هم درست میکردیم. یا کمکهای مردمی میرسید و قند و چای و آجیلها را بستهبندی میکردیم. خلاصه هر کار از دستمان برمیآمد انجام میدادیم؛ حتی میوهچینی.
مدتی از جنگ نگذشته بود که گفتند به خاطر حملات شیمیایی، رزمندگان باید شیر مصرف کنند. چون شیر و ماست زود خراب میشد، ماست چکیده درست میکردیم. جوشاندن این همه شیر و تبدیلش به ماست چکیده، خیلی سخت بود. شیر که میجوشید دیگهایش را توی حوض یخ میگذاشتیم تا سرد شود و ماست ببیندیم. بعد هم کیسههای ۵ یا ۶ کیلویی آویزان میکردیم، ماستها را داخلش میریختیم، بعد نمک میزدیم و میماند تا آبش برود.
از آن طرف، شبها هم که به خانه میآمدیم، پلیور و جوراب برای رزمندهها می بافتیم. با این همه، جلسه قرآنمان پابرجا بود. شکر خدا هنوز هم ادامه دارد.
شهیدِ پشتیبان
برای کارهای سنگین، مردها کمک میکردند. پسرم حسین هم با اینکه سن و سالی نداشت جزوشان بود. هم در مسجد و ستاد کار میکرد، هم در خانه کمک حالم بود.
صبح که برای پخت نان میرفتم، از بچهها نگهداری میکرد و کارهای خانه را انجام میداد. هر چه به او میگفتم، نه نمیگفت.
سال ۶۵ گفت میخواهم به جبهه بروم. ۱۴ سال بیشتر نداشت. برای همین مانعش شدم. گفتم برای تو زود است و کاری از دستت بر نمیآید. گفت: «آب که می توانم پخش کنم!» با خودم گفتم، فردا من را پیش خدا مسئول میداند. دیگر نتوانستم جلویش را بگیریم. وقتی برای بدرقه رفتم، دیدم حنا به دستش گذاشته و پشت سرش پنهان میکند تا من نبینم. دلم گواه شد، گفتم پروردگارا من این پسر را برای رضای تو فرستادم.
وقتی جنازهاش را آوردند، شکمش از هم پاشیده بود. بعد از عملیات، با همرزمانش در سنگر خوابیده بودند که خمپاره نگذاشت دیگر بیدار شوند. برادرم وقتی پیکرش را دید غش کرد. رفتم تا به هوشش بیاوریم. گفت پسر تو مگر شهید نشده است!؟ چرا هیچی نمی گویی!؟ گفتم: چه بگویم؟ مگر فقط من مادر شهید هستم.
مرگ بر صدام
یک روز که نانها را پختیم، یکی از خانمها گفت: «شما بروید تا من این تنور را جارو بزنم». هنوز دور نشده بودیم که صدایش درآمد. برگشتیم دیدیم دست روی سرش گذاشته و خون از لای انگشتانش بیرون میزند. با این وضع، به جای ناله کردن مدام مرگ بر صدام میگفت. بالاخره گفت درِ حلبی تنور توی سرش خورده. سریع ماشینی پیدا کردیم و بردیم سرش را بخیه زدند. دو روزی خوابید و دوباره برگشت سراغ تنور.
خواست خدا
شبی، پنج شش نفر در حال جوشاندن شیر بودیم که یکی از خانمها دادش بلند شد. وقتی برگشتیم، دیدیم دختربچهای تا نصفه توی دیگ است. سریع کشیدیمش بالا. خدا رحم کرد و شیرها داغ نبود. خداوند هیچوقت نخواست اتفاق بدی بیافتد. یک روز هم دختر خودم توی دیگ شیر افتاد که سرد بود. فقط مجبور شدیم شیر را دور بریزیم.
تحمل زخم زبان
تنها چیزی که گاهی آزارمان میداد، زخم زبان افرادی بود که میگفتند: اینها برای حقوق و چادر مجانی و این چیزها به ستاد میروند.
یک روز یک نفرشان مستقیم به خودم گفت: «شما میروید، چون چادر مشکی میدهند.» ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. آمدم و برای شمسی خانم تعریف کردم. شمسی خانم گفت: «اگر تکرار کرد بگو تو هم بیا تا به تو هم بدهند!» اواخر کار آمد و دید هیچ خبری نیست.
ولی دیگر هرچه میگفتند اهمیتی نمیدادم. چون امام خمینی ره گفتند: اگر به من هم فحش دادند، عیبی ندارد. هیچ جوابی ندهید.
همه کارها به پشتیبانی ختم نمیشد
زمان جنگ، سیلی در خوزستان آمد که خیلی خرابی به بار آورد. هلال احمر بعد از جمعآوری کمکهای مردمی، برای دستهبندی لباسها درخواست نیرو کرد. یک هفته صبحها میرفتیم و غروب بر میگشتیم. بعد از جنگ هم هر وقت زلزله میآمد، کارمان همین بود. الان هم هر کاری از دستمان بربیاید انجام میدهیم؛ از تهیه جهیزیه گرفته تا مخارج درمان افراد بیبضاعت.
گفتوگو: محمدمهدی رحیمی
تنظیم: اسماء مرتضایی
[۱] . از شهرهای استان تهران
[۲] . هیزم تنور
دیدگاهتان را بنویسید