به گزارش «ایام»، متن پیشرو گزیدهای از گفتوگو با حسین ابوئی، جانباز و آزادهی یزدی است که خاطرات رزمندگی و زندگی او در اردوگاه ، برای اولین بار به مناسبت چهلمین پاسداشت حماسه دفاع مقدس، از نظرتان میگذرد:

روزی به کارت آید!
حسین ابوئی هستم فرزند حاج شیخ غلامحسین. در سال ۱۳۳۷ در محله نجف آباد یزد به دنیا آمدم. پدرم از روحانیون انقلابی و نزدیکان شهید صدوقی بود. دوران ابتدایی را در همین محله گذراندم و بعد شدم طلبه حوزه یزد. منتها هم کشاورزی میکردم و هم طلبگی. سال ۵۸ برای ادامه تحصیل رفتم قم و مدتی مدرسه آقای گلپایگانی دروس حوزوی میخواندم.
پدرم دوست داشت همه فرزندانش با معارف اسلامی در حد نیاز آشنا باشند؛ که کلید فهمش ادبیات عرب بود. برای همین به همهی فرزندانش از کودکی آموزش میداد. یادم است هر روز صبح من را مینشاند و میگفت: بشین بابا، اینها که میگویم یک روزی به کارت میآید. من هم بخش قابل توجهی از جامع المقدمات و نصاب الصبیان را حفظ کرده بودم ولی نمیدانستم کجا به کار میآید.
دزدی آمده سنگی انداخته و در رفته
۳۱ شهریور قم بودم که خبر بمباران فرودگاه مهرآباد به گوشم رسید. همه خیلی ترسیده بودند. مردم مثل بچه گنجشکی با دهان باز که منتظر مادرش است، گوششان باز بود برای اینکه پیام و موضع امام را بدانند. امام خیلی راحت با این قضیه برخورد کردند و گفتند: دزدی آمده و سنگی انداخته و در رفته. حرفشان یک حالت روانی آرامی به جامعه بخشید. مردم راحت خوابیدند و صبح که شد کمر همت را بستند.
اما حوزه علمیه دو تا وظیفه داشت. یکی دفاع از انقلاب نوپایی که هنوز خیلی برای مردم معرفی نشده بود و یکی هم خودش پا به رکاب باشد. آیت الله نوری همدانی اعلام کردند من میخواهم به جبهه بروم، هر کس میآید یا علی. طلبهها سه تا اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به طرف غرب. ظرف چند روز رسیدیم سرپل ذهاب. مسیری که میرفتیم همه پیاده و سواره داشتند فرار میکردند. وضعیت رقّتباری بود.
مدتی مسئول محافظت شهر بودیم. من هم با اینکه خیلی آموزش ندیده بودم چند ماهی آنجا ماندم ولی بعد از چهار پنج بار جبهه رفتن، آمدم و دوره آموزش نیمه سنگین را در توپخانه اصفهان دیدم.
پای پر دردسر
آخرین حضورم در جبهه عملیات محرم سال ۶۱ بود. نیروها در حال عقب نشینی بودند که تیر خورد توی زانویم و زمینگیر شدم. هر چه سعی کردم خودم را جایی پنهان کنم موفق نشدم. کم کم سر و کله عراقیها پیدا شد. دو تا عراقی شیعه بلندم کردند گذاشتند روی جیپ ۱۰۶ و با آرامی من را به خط دومشان تحویل دادند. ولی از آن به بعد بقیه جبران کردند. خط دومیها پشت گردنم را گرفتند و انداختند پایین و بعد هم سوار آیفا کردند. چند نفری آش و لاش توی ماشین بودیم.
پنج تا خط ما را تحویل هم دادند تا یک جایی تصمیم گرفتند کنار تپه ای با لودر خاک بردارند و ما را زنده به گور کنند. همدیگر را صدا زدند: اسیر ایرانی، اسیر ایرانی، از تو شیارها عراقیها دویدند بیرون و آمدند تف انداختند توی صورتمان. داشتیم شهادتین میخواندیم که متوجه شدم گروهبانی با درجهدار بالاتر از خودش سر دفن کردن ما درگیر شده. سه نفر بودیم که هر سه ناممان حسین بود. بالاخره گروهبان متقاعدش کرد و ردش کرد رفت.
بعد هم آمد نشست پیش من. عکس امام را از جیبش درآورد بوسید و گفت من این آقا را دوست دارم. خواهرم عروس مشهد است و دلم لک زده برای امام رضا. سعی کرد آراممان کند. گفت نگران نباشید شما را میبرند بیمارستان.
آن روز تا شب توی یک اتاق چوبی نگهمان داشتند و پذیرایی مفصلی هم کردند. خیلی اصرار داشتند به امام فحش بدهیم و چون این کار را نکردیم، حسابی کتک خوردیم تا بیهوش شدیم. من چون ریش داشتم، باتوم برقی را روی بینیام میگذاشتند که کاملا گیج میشدم. برای همین گذاشتند روی زخم پایم، از درد میمردم و زنده میشدم. استخوان پایم هنوز کمی وصل بود. نهایتا مردی درشت هیکل را صدا زدند آمد و یک پایش را گذاشت روی ران و یکی روی ساق پایم و چند بار فشار آورد تا تق صدا داد و خلاص شد. از این به بعد خیلی بیشتر درد میکشیدم، چون پایم دیگر رها شده بود و این طرف و آن طرف میافتاد. فقط با گوشت متصل بود.
گاهی عمدا میآمدند این پا را میگرفتند و میانداختند روی شکمم. برگرداندنش خیلی زجرآور بود. تشنگی و گرما هم بدجور آزارمان میداد. بالاخره شب آمبولانس آمد و ما را بردند بیمارستان العماره. درِ آمبولانس که باز شد مردمی که توی حیاط بیمارستان بودند هم با کتک ازمان استقبال کردند. فقط پیرزنی پشت درخت شمشاد ایستاده بود و مشت به سینه میزد و گریه میکرد.
همان شب هم یک میل فلزی گذاشتند توی پایم که بعد آتل ببندد ولی دیگر رها کردند. بعدا بچههای توی اردوگاه یک کمی روی درمان پایم کار کردند تا راه افتادم.
زندگی در اردوگاه
۱۶ آبان برابر با ۱۶ محرم اسیر شدم و اول صفر وارد اردوگاه شدم. این مدت یا در استخبارات بودم یا بیمارستان العماره یا بیمارستان هبّانیه. در اردوگاه که چشم بندم را باز کردند، یک سری سیم خاردار فشرده دیدم که آن طرفش تعدادی آدم مثل مرده متحرک هی قدم میزدند و جرات نمیکردند یک کلمه حرف بزنند. اولین نفری که با من صحبت کرد، دکتر بیگلری بود. همین طور که راه میرفت به من گفت: بچه کجایی؟ گفتم: یزدیام. گفت: پاکنژاد را میشناسی؟ گفتم: بله.
گفت: اینجا با هیچ کس حرف نزن. حواست جمع باشد. گفتم: چشم. اتفاقا بعدش یک ستون پنجمی آمد نشست پهلویم و هر چه سوال کرد، جوابش را ندادم. چون مجروح بودم، مرا بردند بیمارستان اردوگاه. آنجا بچههای ایرانی خودمان پزشک بودند. پنج ماهی هم آنجا بودم. عراقیها یک ماه اول اجازه دستشویی رفتن به هیچ کس ندادند. پنج ماه در این به اصطلاح بیمارستان بدون وسایل ضدعفونی و شست وشوی زخم بودیم تا زخم کرم افتاد. بچهها خودشان صابون و آب قاطی میکردند و زخمها را شستشو میدادند.
معلم بینشان
توی این ۵ ماه روزی ۲۰ دقیقه قرآن نوبت هر کسی میشد. من وقتی قرآن میخواندم بدون نگاه، ترجمه آیات را میگفتم. هم تختیام که متوجه شده بود، اصرار کرد به من هم یاد بده. نیمه شب میآمد کنار تختم مینشست که یاد بگیرد. یکی دیگر هم بود که فکش کنده شده بود و حتی نمیتوانست حرف بزند. به او مقداری کاغذ پاکت سیمان داده بودند تا نیازش را بنویسد.
اولین کتاب، جامع المقدمات را روی آن نوشتم و دادم دستش تا از تنهایی دق نکند. خلاصه از آنجا شروع کردم به تدریس ادبیات عرب. جوری که اسمم جلوتر از خودم وارد آسایشگاه شده بود. کمی که بهتر شدم، یک چوب به عنوان عصا بهم دادند. گذاشتم زیر بغل و منتقل شدم به آسایشگاه. تصمیم داشتم قرآن حفظ کنم، ولی دو سه جزء که حفظ کردم دیگر کسی نگذاشت سرم را بخارانم. بچهها التماس میکردند هرچه بلدم یادشان بدهم. شروع کردم به آموزش، اما خطم خوب نبود.
طلبهای اهوازی داشتیم که خط خیلی زیبایی داشت. ارشد داخلی، من و او را پیدا کرده بود و جایمان را انداخت پهلوی هم. صحبت کردیم و قرار شده با هم کار کنیم. دوتایی میخوابیدیم، من میگفتم و او زیر ملافه مینوشت. بعد بچهها، جزوه را رونویسی میکردند.
برای آموزش، اول روی خاک مینوشتیم. بعد یک نفر طرحی دیگر داد. یک تکه مقوا پیدا کرد که کمی سفت باشد. رویش تکهای پارچه مشکی بیلرسوز لباسمان را کشید. مقدار زیادی صابون هم مالید تا سطح براقی ایجاد شد. بعد با پلاستیک جلد گرفت. این پلاستیک را وقتی پهن میکردیم روی آن، هرچه مینوشتیم قشنگ مثل تخته سیاه عمل میکرد. برای پاک کردنش هم پلاستیک را برمیداشتیم پاک میشد. تخته کوچکی بود و عراقیها هم نمیفهمیدند چی هست. همه این کارها پنهانی انجام میشد.
جالب است تا روزهای آخر اسارت، عراقیها نفهمیدند من معلم هستم. از بچهها امتحان هم میگرفتم و آنها هم به عنوان لوح تقدیر برایم نقاشی میکشیدند. هرچند عراقیها که میدیدند، آن را میگرفتند آتش میزدند.
کار به جایی کشید که آدم بیکار در این مجموعه نبود. دوسه نفر آدم خوش استعداد را میگرفتم، با اینها کار میکردم و اینها میرفتند کلاس میگذاشتند. یاد آن وقتی افتادم که بابا میگفت بنشین به درد یک روزت میخورد. تازه این فقط به درد من نخورد، به درد بیش از هزار نفر دیگر هم در این سیاهچاله خورد. الان هم گاهی زنگ میزنند و با گریه فراوان میگویند: ما هروقت یک جایی قرآن و دعا خوانده میشود و از آن بهره میبریم، برایت دعا میکنیم.
غذای روح
حقیقتا در دوره اسارت، دعا غذای روحمان بود. آدم وقتی یک جایی راکد باشد میپوسد. سال اول اسارت سه تا دختر پرستار که اسیر شده بودند توی اردوگاه مان بودند. یک اتاق سه در سه به آنها داده بودند. بندگان خدا اعتصاب غذا کردند تا بالاخره یک مفاتیح گرفتند. دعاهای مفاتیح را مینوشتند و از طریق پسر بچه اسیری که برایشان غذا میبرد، به ما میرساندند.
عملیات پیچیده تکثیر ادعیه
برای تکثیر دعا در اردوگاه نیاز به کاغذ داشتیم. اول از کاغذ توتون سیگار استفاده میکردیم یا کاغذ روی شیرعسلها را با تیغ میبریدیم. ولی کفاف نمیداد. برای همین کارتن تاید را شب تا صبح میگذاشتیم توی آب، بعد یواش یواش لایه هایش را جدا و خشک میکردیم. هر کارتن ۱۸ برگ به ما میداد. دفترچههای کوچک درست میکردیم که لو نرود. برای خودکار هم هر بار که صلیب سرخ میآمد، به هر نفر یکی میداد تا نامه بنویسد و بعدش جمع میکرد. بچهها سر خودکارها را درمیآوردند و با فوت کردن جوهرش را توی نیهای خالی که از قبل داشتند پر میکردند و توی زهوار پتو قایم میکردند.
اینگونه دعاها رونویسی میشد. عراقیها هم گاهی که بازرسی میکردند و چیزی پیدا میکردند، همه را میبردند میسوزاندند. برای همین، هر کسی شده بود مسئول حفظ یک دعا. وقتی دعاها سوازنده میشد، حافظ هر دعایی کاغذی پیدا میکرد و دوباره آن را مینوشت. بچهها با همین دعاها زنده بودند.
گفتوگو: علیاصغر مرتضاییراد/ محمود خاکی
تنظیم: اسماء مرتضایی
دیدگاهتان را بنویسید