به گزارش «ایام»، متن پیشرو گزیدهای از خاطرات خانم زینب شاملو؛ از خواهران ستاد پشتیبانی جنگ در تهران است که به مناسبت فرارسیدن هفته دفاع مقدس، از نظرتان میگذرد:

نماز و روزه استیجاری برای جبهه
در بحث دوخت ملحفهها و لباسهای زیر و همینطور جمع آوری کمکهای مردمی برای ارسال به جبههها فعالیتهای زیادی داشتیم؛ هم سرعت فعالیتهایمان بالا بود و هم مقدار کمکی که جمع میکردیم زیاد بود. ولی در حقیقت این مقدار فعالیت نه من و نه خواهرهایی که کنارم بودند را راضی نمیکرد. به همین دلیل برای اینکه کمکهای بیشتری جمعآوری کنیم، با هم مشورت و همفکری میکردیم و پیشنهادهای مختلفی میدادیم.
یکی از کارهایی که آن ایام به ذهنمان رسید گرفتن نماز و روزه استیجاری بود. اگر کسی برای امواتش نماز یا روزهی قضایی داشت و یا ختم قرآن میخواست، با چند نفر از خواهرها قبول میکردیم و مقدارش را بین خودمان پخش میکردیم. مثلاً از یک سال نمازی که قبول میکردیم، هر کداممان دو ماهش را میخواندیم و آخر سر مقدار پولی را که میگرفتیم همه را میگذاشتیم برای کمک به جبههها. یک وقتهایی هم به نیازمندانی که میشناختیم میدادیم.
آش… آش…
هر هفته با خواهرها به نمازجمعه میرفتیم. آن موقع خیلی از مردم در نماز جمعه شرکت میکردند. یک روز بعد از نماز جمعه یکی از خواهرها گفت: «اگر بشود بعد از نماز چیزی بفروشیم و سود فروش را بگذاریم برای جبههها، پول خوبی میتوانیم جمع کنیم».
وقتی فکر کردیم و جوانب مختلف را سنجیدیم، متوجه شدیم این کار شدنی است. مردم هم اگر متوجه شوند هدف ما از فروش کمک به جبهههاست استقبال خوبی میکنند. با کلی بحث و گفتگو تصمیم گرفتیم آش درست کنیم و به نماز جمعه ببریم و بعد از نماز کاسهای بفروشیم. یکی دو هفته به صورت امتحانی کار را آغاز کردیم و دیدیم همانطور که فکر میکردیم مردم استقبال خوبی کردند؛ حتی بیشتر از آن مبلغی که تعیین کرده بودیم پول میدادند.

جمعه به جمعه برنامه ما همین شد. سه تا دیگ بزرگ آش درست میکردیم و میرفتیم نماز جمعه. زحمت حمل و نقل را برادرانی که در ستاد با وانتهایشان کمک میکردند، میکشیدند. انصافاً خیلی زحمت میکشیدند؛ در فروش آشها هم خیلی کمک میکردند. تا نماز جمعه تمام میشد و مردم میرفتند سمت خانههایشان، برادرها با صدای بلند فریاد میزدند: آش…آش… مردم هم با رغبت میخریدند و نوش جان میکردند. واقعاً آش خیلی خوشمزهای هم میشد. هرکس میخرید میگفت این آش شما یک عطر خاصی دارد. لطف خدا بود، و اِلا همان آش معمولی بود. انگار که متبرک شده بود.
برای درست کردن همین آش جمعهها، به نفرات زیادی احتیاج داشتیم. خودمان تنهایی نمیتوانستیم از پس همه کارهایش بربیاییم. خانمهایی که برای کمک میآمدند، بعضیهایشان در همان منزل ما کمک میکردند. اما بعضیها میسپردیم ببرند منزلشان انجام دهند. چون حیاط خانهمان خیلی بزرگ نبود و برای همه جا نبود. مثلاً برای پاک کردن و شستوشوی سبزی به هر کدام یک زنبیل سبزی میدادیم میگفتیم ببرید پاک کنید فردا بیاورید.
بهانهای برای کمک
بعضی وقتها با خواهرها جمع میشدیم و مقدار بسیار زیادی حلوا یا گاهی اوقات ترشی و مربا درست میکردیم برای رزمندهها. یک وقتهایی که حلوا درست میکردیم همسایهها میآمدند دم در میگفتند: خانم شاملو عجب بویی راه انداختید! عطرش کل محل را گرفته! کمی میشود به ما بدهید؟ آن موقع خانهی ما در جیحون بود و کوچهای که در آن زندگی میکردیم خیلی طویل و پرجمعیت بود. تعداد زیادی ازخانوادهها هم حزب اللهی بودند.

تقریباً همه هم متوجه شده بودند خانهی ما نمایندگی ستاد جبهه و جنگ شده است. چند باری که این اتفاق افتاد و دیدم رغبتی به این مسئله است، گفتم از این به بعد اگر کسی حلوا یا هر چیز دیگری که درست میکنیم خواست، تقدیمش میکنیم فقط باید مقداری هزینه بدهد تا هم بتوانیم دوباره امکاناتش را بخریم، هم کمکی از قِبَل آن به جبههها جمع کنیم. اهل محل هم که دیدند اینطوری است با جان و دل قبول کردند. معمولاً هر چه درست میکردیم میآمدند مقداری از آن خرید میکردند و گاهی بیشتر از مبلغ خودش هم پرداخت میکردند. از این راه هم توانستیم باز برای جبههها کمک جمع کنیم.
موقعی که میخواستیم آش و حلوا یا چیزهای دیگر درست کنیم، لیستی از موادی را که لازم داشتیم از قبل تهیه میکردیم و در جلساتی که داشتیم اعلام میکردیم. خودم هم اگر جایی دعوت میشدم اطلاع میدادم که ما به این چیزها احتیاج داریم. به خانمهای گوینده دیگری هم که با هم دوستم بودیم میسپردم تا در مجالسی که دعوت میشوند اطلاع دهند تا مردم کمکهایشان را به ما برسانند. بعضی وقتها هم که حجم کارها زیاد میشد، این ور و آن ور اطلاع میدادیم که ما نیاز به کمک داریم. یکی از جاهایی که برای اطلاع دادن میرفتیم مساجد بود.
روز دیدنی
هر چند روز یکبار یک ماشین خاور از طرف ستادمرکزی میآمد تا کمکهای مردمی و دوختنیهایی را که آماده کرده بودیم ببرد. روزی که ماشین میآمد، محل ما دیدنی میشد. تمام اهل محل میآمدند برای کمک. مغازهدارها مغازه هایشان را تعطیل میکردند. خانمهای همسایه اسفند دود میکردند. صدای صلوات هم پشت سر هم در کوچه شنیده میشد. همه میآمدند برای کمک. ماشین چون نمیتوانست تا دم خانه بیاید، برادرها کارتنها را از خانه ما تا دم ماشین -که سر کوچه ایستاده بود- دست به دست میکردند و بار ماشین میزدند. گاهی میدیدیم کسانی برای کمک میآیند که شاید خیلی هم مذهبی نبودند اما نسبت به اتفاقات پیرامونشان درک درستی پیدا کرده بودند.

عیادت از جانبازان
بعد از هر عملیاتی که در جبههها میشد، تعدادی از رزمندگان، جانباز و مجروح میشدند. آنها برای درمان به بیمارستانهای شهرها انتقال داده میشدند. وقتی از آمدن مجروحین باخبر میشدیم، با خواهرها جمع میشدیم و برای عیادتشان میرفتیم. بیشتر در ماه مبارک رمضان، محرم، صفر و ماههایی که نذریها زیاد بود، میرفتیم.
برنامه دیگرمان دعوت این جانبازان به مساجد و تقدیر از آنها بود. بعضی از این بندگان خدا که جوان هم بودند موجی شده بودند، بعضی قطع نخاع و بعضی هم اکثر اعضای بدن خود را از دست داده بودند.

یادم میآید برای عیادت به بیمارستانی رفته بودیم که یکی از جانبازها را هر چه درخواست کردیم برای ملاقاتش برویم، اجازه ندادند. گفتند: خود جانباز راضی نیست. دلیلش را که پرسیدیم گفتند: این جانباز هر دو پا و هر دو دستش قطع شده و متاسفانه قدرت بصری خود را هم از دست داده و نابینا شده است. برای همین مدتی است که روحیهاش را از دست داده و دیگر غذا نمیخورد هر چه اصرارش میکنیم چیزی بخورد قبول نمیکند و میگوید: من که دیگر هیچ کاری نمیتوانم برای این انقلاب بکنم چرا باید از بیتالمال برای من هزینه شود. بعضیها اینگونه با خدا معامله کرده بودند.

چایخانه
یکی از مسئولینی که در چایخانه فعالیت داشت و ما هم نیروهایمان را آنجا فرستاده بودیم خانم فرجوانی بود. آشنایی من با خانم رجوانی در این سفر بیشتر شد و ایشان هم نیروهای ستاد ما را دیدند. خانم فرجوانی غیر از چایخانه، مسئولیتهای زیاد دیگری هم در کارهای پشتیبانی داشتند. از جمله ادارهی کانون سمیه که مکانی بود برای بازپروری زنان زندانی. یک بار با خود خانم فرجوانی به آنجا هم رفتیم.
چایخانه فضای بسیار بزرگی داشت. غیر از گروه ما، خانمهایی از شهرهای دیگر هم برای کمک به آنجا آمده بودند. حجم کار بسیار زیاد بود. هر روز تعداد زیادی از وسائل رزمندگان مثل لباس، کوله پشتی، پوتین و… را برای شستوشو به آنجا میآوردند. خیلیهایشان هم خونی بود؛ چون معمولاً برای شهدا بود. غیر از اینها از بیمارستانها هم ملحفه و پتو میآوردند که بعد از شستوشو، در حیاط بزرگ چایخانه همه را روی بندها پهن میکردیم. هوا هم آنقدر گرم بود که چند ساعته خشک میشدند.
بعد از خشک شدن میفرستادیمشان خیاطخانه. در خیاطخانه کار لباسها و چیزهایی که نیاز به تعمیر و رفو داشتند را انجام میدادند و بعد اتوکشی میکردند. آخر سر هم برادرها میآمدند و میبردند. چون امکانات کم بود، دوباره و چندباره از البسه رزمندگان استفاده میشد.

حال و هوای عجیبی در چایخانه بود. لباسهای خونی را که میدیدیم دلمان کباب میشد. سر تشتها همه اشک میریختند. یک وقتهایی در جیب لباسها انگشتر، تسبیح و حتی پلاک پیدا میکردیم!
یکی از خانمهایی که از نیروهای ثابت چایخانه بود، چیزیهای عجیبی از آنجا برای ما تعریف میکرد. یک بار گفت: چند وقت پیش لباس آورده بودند برای شستن، همهی لباسها هم طبق معمول خونی بود. در حال شستن یکی از لباسها بودم که یک دفعه دیدم یک قلوه میان لباس است…
گفتوگو: رضا کاظملو/ پریسا وزیرلو
دیدگاهتان را بنویسید