به گزارش «ایام»، متن پیش رو به مناسبت فرارسیدن ۲۶ مرداد ماه؛ سالروز بازگشت آزادگان هشت سال دفاع مقدس به کشورمان در سال ۱۳۶۹ و آزادی رزمندگان جبهه حق از چنگال رژیم بعث منتشر میشود. این نوشتار، برشهایی از خاطرات غلامرضا احمدی؛ جانباز و آزاده اهل دیار آذربایجان است که خاطرات وی به همت دفتر مطالعات جبهه فرهنگی تبریز گردآوری شده و در حال تدوین برای انتشار است.
اشاره
جبههی فرهنگی انقلاب، محدود در مرزهای ایران نبوده؛ نیروهای این جبهه، هر کجا که مجالی یافتهاند، بروز و ظهور مزیتهای فرهنگی و هنری انقلاب اسلامی را زمینهساز شدهاند. آنچنان که حتی در حصار اسارت نیز، خود را سرباز جبههی فرهنگی دانسته و بیتوجه به تضییقاتِ غیرانسانی چماقداران حزب بعث، بالیدهاند و زندهگی خود را به رخ دشمن کشیدهاند. آنچه به نام فعالیتهای فرهنگی و هنریِ آزادگان میشناسیم، بهوضوح، از میراث فرهنگی انقلاب اسلامی تاثیر پذیرفته و امتداد همان خط است در آن سوی مرزها. این فعالیتها، از یکسو، مرارت اسارت را میکاسته و از سوی دیگر، اسباب رشد اُسرا را حتی در آن شرایط فراهم میکرد.
«غلامرضا احمدی» آزادهی تبریزی، که در عملیات بیتالمقدس و در حالیکه نوجوانی بیش نبوده، ابتدا مجروح و سپس به اسارت دشمن درمیآید. تاریخ شفاهی این جانباز آزاده، سرشار از نشانههای قابل اعتنا از بلوغ فرهنگی و هنری نیروهای انقلاب است. اقای احمدی در خاطرات خود، از تبلیغات، سرود، تئاتر، برنامههای فرهنگی، اجتماعات و… میگوید و از ابتکارات و خلاقیتهای رزمندههای ایرانی در تولید و عرضهی محصولات فرهنگی و هنری. ضبط خاطرات ایشان، از مدتها پیش در واحد تاریخ شفاهی دفترمطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی آذربایجانشرقی آغاز شده و در آستانهی تدوین نهایی قرار دارد.

هدفگذاری برای کار فرهنگی در دوره اسارت
در دورهی اسارت، با هدفگذاریهای فرهنگی، رفتیم سراغ تشکیل گروههای سرود و تئاتر. در این میان، سرود جلوهی خاصی داشت؛ هم حماسه داشت و هم عاطفه و احساس که در حفظ و تقویت روحیهی اُسرا خیلی مؤثر بود.
در اردوگاه، برای اجرای مراسم مثلاً در هفتهی بسیج یا دههی فجر و مناسبتهای خاص دیگر، از سرود استفاده میکردیم. در هر آسایشگاهی، یک یا دو گروه وجود داشت که گروههای نمونهی آسایشگاهها بعضی وقتها در برنامههای اردوگاهی هم اجرای برنامه میکردند. یک مسئله در تشکیل گروه سرود، مسئلهی مواد اولیهی سرود یعنی شعر آن بود.
برای حل این مسئله چند راه وجود داشت. یکی اینکه از بعضی از اشعاری که بچهها در ایران یاد گرفته و بلد بودند از همانها استفاده میکردیم؛ برای مثال سرود «خلبانان ملوانان» را که «جمشید نجفی» خوانده بود، در هفتهی دفاع مقدس تمرین کرده بودیم و خواندیم. یا سرودی با موضوع شهدا که تلویزیون خودمان پخش کرده بود را اجرا کردیم؛ بعدها که اصل سرود را گوش میدادم دیدم ما چقدر آهنگ را تحریف کرده بودیم و از خودمان یک آهنگ دیگر گذاشته بودیم!
استتار برای تمرین
متن بعضی سرودها از قبل آماده بود و ما به صورت تقلیدی تمرین میکردیم. بعدها نیاز به اشعار جدید پیدا کردیم. بعضی از دوستان، شعرهایی مینوشتند که تبدیل به سرود میکردیم. مسئلهی اصلی دیگر، چگونگی تمرین سرود بود. گروهها حداقل ۵ نفر، ۱۰ نفر و حتی گروه سرود ۲۰ نفره هم داشتیم. باید حواسمان بود تا تمرینها دور از چشم عراقیها باشد و آنها صدایمان را نشنوند. از موقعیتهای خاصی برای تمرین استفاده میکردیم. مثلاً آمار را که میگرفتند همه به هواخوری میرفتند؛ در این زمان، آسایشگاهها را نظافت میکردند. ما در همان لحظات نظافت، که در آسایشگاهها کُرک پتو به هوا بلند میشد و گردوغبار، فضا را تار میکرد، یک پرده دور خودمان میکشیدیم و به اصطلاح خودمان را استتار میکردیم بهطوری که نگهبانها متوجه نشوند و بعد شروع به تمرین سرود میکردیم.
تمرین مداوم برای درآوردن کار هنری
بعضی وقتها شاید روی یک بیت شعر، جلسات متعدد کار میکردیم تا با آهنگ جور دربیاید تا بتوانیم بخوانیم. مورد دیگر این بود که نباید بچههای خودمان نیز سرود را در موقع تمرین میشنیدند؛ چون اگر میشنیدند برایشان عادی میشد و موقع اجرا لذت نمیبردند. بنابراین هم باید بچههای خودمان نمیدیدند و هم باید دور از چشم عراقیها کار میکردیم؛ رعایت این نکات هم مشقتهای خاص خود را داشت. بعضیاوقات مجبور میشدیم برویم به حمامهایی که نمره داشتند. حمام هم که معمولاً آب نداشت! جلوی در حمام نگهبان میگذاشتیم و آنجا سرود را دستهجمعی تمرین میکردیم.
هر گروه سرودی مسئول داشت. معمولاً مسئولان از آنهایی بودند که بهتر از سایرین به متن سرود وارد بودند. خاطرم است دوستی داشتیم بنام «مهدی» که مدتی او مسئول گروه سرود ما بود. خیلی انضباطی و سختگیر بود. اجازه نمیداد کسی از جلسات تمرین غائب شود. قشنگ یاد میداد؛ میگفت اینطوری بگویید، اینجا را بروید بالا یا این کلمه را با این آهنگ بخوانید تا به این ترتیب، هارمونی را ایجاد کند.

وقتی خبر رحلت امام رسید …
شاید بالای ۳۰ سرود به ذهنم میآید که خودم در آنها مشارکت داشتم. یادم میآید سرودی را بعد از قبول قطعنامه کار کردیم. سرود دیگری را به بهانهی زیارت کربلا ساختیم. دوستان را گروهگروه میبردند کربلا و میآوردند اردوگاه. بعد از اینکه دو تا آسایشگاه رفتند و برگشتند، در اردوگاه برای بازگشت زائران، مراسمی اجرا کردیم. سرودی که میخواندیم، ویژهی شرححال این زیارت بود. وقتی خبر ارتحال حضرت امام(ره) را شنیدیم در کنار سایر برنامهها، سرود هم کار کردیم. برادر خوشذوقی متنی را نوشته بود که حسابی حال و هوای اردوگاه را عوض کرد. بر اساس این متن، سرود درست کردیم. وقتی این سرود خوانده میشد خیلی از اُسرا را دیدم که به سجده میافتادند و در همان حالت گوش میکردند.
بخشی از آن را به خاطر دارم:
ایخوشا به حالتان
چون شده امامتان
اینک همجوارتان
ای جانبازان
در واقع خطابی بود به شهدا و جانبازان و اشاره به رحلت امام امت(ره). بچهها خیلی استقبال کردند از این سرود.
سختیهای تمرین
زمانهای تمرین را معمولاً اوقاتی انتخاب میکردیم که همهی اُسرای اردوگاه میرفتند بیرون از آسایشگاه برای هواخوری یا رفع نیازهای دیگر. از ساعت سهونیم بعدازظهر میآمدیم آسایشگاه تا فردا صبح ساعت ۸، که در این ساعت، درهای آسایشگاه را باز میکردند و بچهها عموماً در این موقع میرفتند نوبت دستشویی یا انجام کارهای شخصی مثل شستن و خشک کردن لباسشان. زمان خیلی بدی بود برای تمرین. بعد از حدود پانزدهشانزده ساعت که داخل آسایشگاه حبس بودیم، حالا فرصتی بود که برویم بیرون و کارهایمان را انجام دهیم؛ در این لحظه مسئول گروه میگفت زود بیایید تمرین کنیم.
حال و هوای جذاب محتوای سرودها
یکبار قرار شد بمانیم تمرین و من نمیخواستم بمانم؛ دلیلش یادم نیست، شاید بیرون کار داشتم. بالاخره بااکراه به تمرین آمدم. فضای آسایشگاه را هم گردوغبار ناشی از جارو کردن، گرفته بود. با اینکه داوطلبانه به گروه سرود ملحق شده بودم آنروز حالم خوش نبود. اولین جلسه تمرین هم بود. لیدر، متن سرود را شروع کرد به خواندن. یکدفعه دیدم من خودم هم از این متن لذت میبرم و خودبهخود دارم گریه میکنم. تازه داشت متن را اولین بار برای ما میخواند. متن، آنقدر وزین، زیبا، بامحتوا و معنوی بود که مجذوبم کرد. روحیهی دوستان هم رقیق و قلبها سلیم بود. یکیدو دقیقه بعد دیدیم که همهی بچههای گروه اشکشان درآمده. باخود گفتم خدایا شکرت که این جلسه را ماندم و استفاده کردم.

تئاتر اردوگاهی در موصل
زمان تشکیل اولین گروه تئاتر دقیقاً یادم نیست. فقط میدانم در اردوگاه «موصل ۳» شروع کردیم. هم گروه تئاتر آسایشگاهی و هم گروه تئاتر اردوگاهی داشتیم. بهترین بازیگرها برای برنامههای اردوگاهی گلچین میشدند. آسایشگاه خود ما که چندین سال با همان افراد یکجا زندگی کرده بودیم گروه تئاتر داشت. آقای «تقی تمنایی» مسئول گروه تئاتر آسایشگاه بود؛ اصفهانی بود. اکیپی داشت که همهشان اُعجوبه بودند. خصوصاً تئاترهای طنز را خیلی زیبا اجرا میکردند.
چند نفر بودند به نام «رضا» که فامیلیشان در خاطرم نیست؛ از بچههای مشهد بودند. آقای «غلامعلی علیرحیمی» اهل دزفول بود. گروه طنز چیز دیگری بود؛ بچههایی که در این تئاترهای طنز بازی میکردند، بهقدری در نقشهایشان جا افتاده بودند که در کارهای جدی کمتر میشد از آنها استفاده کرد!
در یک مناسبت مذهبی، قرار میشد اینها در نقشهای جدی ظاهر شوند. ولی به محض اینکه آنها جلوی پرده میآمدند، همه شروع میکردند به خندیدن. یکبار پرده کنار رفت؛ به محض اینکه بچهها «غلامعلی» را دیدند شروع به خنده کردند. غلامعلی گفت لااقل اجازه دهید حرفی بزنم بعداً بخندید… اینقدر حرفهای بودند اینها. شاید هم نیازهای خاص اُسرا ایجاب میکرد که اینطور باشند.

تئاتر طنز چیز دیگری بود
تئاترهای طنز و کمدی را به خاطر تقویت روحیهی اُسرا معمولاً داشتیم. ولی سایر تئاترها که مقداری وزینتر و جدیتر بودند، متن میخواست. چند نفر بودند که میتوانستند پیاس(۱) بنویسند. بچهها متن را در ایام مختلف با مشکلاتی دقیقاً مشابه همان مشکلات گروه سرود، باید دور از چشم بچههای خودی و عراقیها تمرین میکردند. تئاتر بیشتر از گروه سرود وقت میبرد. مورد دیگر تدارکات تئاتر بود. کسی که تئاتر کار میکند در مواردی نیاز به گریم و وسایل خاصی داشت که ما آنجا هیچ وسیلهای نداشتیم. گروهی بود که در تدارکات کار میکردند. مثلاً در تئاتری اگر نیاز بود که اسلحه تهیه کنند از مقوا اسلحه درست میکردند. پردهی تئاتر از گونیهای برنج بود که اُسرا بههمدیگر دوخته بودند. بچههای گروه پشت آن پرده تمرین میکردند و موقعی که میخواستند اجرا کنند پرده میآمد بالا و گروه تئاتر ظاهر میشد.
اسم رمزهای اردوگاه
برای گریم از وسایل مختلف استفاده میکردند. اگر نیاز بود برای کسی ریش بگذارند، میگذاشتند. کسی که در نقش پیرمرد بازی میکرد و عصا لازم داشت، به طریقی جور میکردند. کسی که میخواست نقش روحانی را بازی کند، سعی میکردند برایش عمامه تهیه کنند.
این کارها خیلی سخت بود، چون در اردوگاه اُسرا امکاناتی نداشتیم. مثلاً تئاتر جنگی درست کرده بودند که باید در بعضی صحنههایش صدای گلوله و توپ میآمد؛ بعضی از بچهها با دهان این صداها را درمیآوردند! یکبار روی سطل، پارچهای کشیده بودند و مانند طبل شده بود و صدای گلوله میداد.
خلاصه تئاتر نیاز به وسایل و تدارکات بیشتری داشت و از طرفی هم این برنامهها را عراقیها نباید میدیدند. خاطرم هست عراقیها معمولاً جلوی آسایشگاه قدم میزدند؛ چون برای تئاتر باید سِن یا جایگاه درست میشد، نیاز به فضاسازی در داخل آسایشگاه بود. ما نگهبان میگذاشتیم و رمزی هم داشتیم. مثلاً یکوقتی رمز نگهبان «قرمز» بود. وقتی میگفت «قرمز»، یعنی عراقی آمد. بعدها قرمز لو رفت و رمز را عوض کردیم به «ف». بعدها اصطلاحات دیگری مانند «بزه» استفاده شد. هربار که لو میرفت سریع عوض میکردیم.
تئاتری که ۷۰ تا قرمز خورد!
برای اینکه عراقیها متوجه تدارک تئاتری و به خصوص گریم بازیگران نشوند، وقتی نگهبان عراقی نزدیک میشد، بچهها پشت ستون قایم میشدند یا میخوابیدند و پتو را میکشیدند رویشان. در این حالت، معمولاً گریم و صحنه بههم میخورد. عراقی که میرفت، باید دوباره پرده را میکشیدند و سروسامانی به صحنه میدادند و گریم دیگری انجام میشد. شاید فقط برای اجرای یک تئاتر سهربعی، حدود سه ساعت وقت میگذاشتیم چون وسط کار دائماً بههم میخورد.
یکبار قرار بود تئاتر اردوگاهی اجرا شود. رفتیم به آسایشگاه دیگری. اجرای آن تئاتر، هفتاد تا «قرمز» خورده بود و هر قرمزی، دو، سه یا پنج دقیقه طول میکشید. تماشای کل تئاتر نصف روز وقت برد؛ ولی بچهها آن تئاتر را تمام کردند. نه مخاطب (اُسرا) میگذاشت میرفت، نه این گروه تئاتر خسته میشد! انصافاً توان، صبر، حوصله و استقامت میخواست. بعضی وقتها هم وسایل تئاتر را عراقیها میدیدند و میگرفتند؛ نگهبان ما حواسش پرت شده بود یا عراقی کلک زده بود و طوری از بغل آسایشگاه بالا آمده بود که بچهها متوجه نشده بودند.
ژنرال سیگاری
یکبار یکی از بچهها نقش ژنرال عراقی را بازی میکرد. برایش از ته سیگار، که زردرنگ هست، درجه درست کرده بودند. نمیدانم چه اتفاقی افتاد، یکدفعه سرباز عراقی پشت پنجره ظاهر شد. فکر کرد ژنرال داخل آسایشگاه است. بلافاصله از پشت پنجره برایش احترام گذاشت! بعد از اینکه رد شد، به فکرش افتاد که ژنرال ما داخل آسایشگاه چهکار میکند. بلافاصله برگشت نگاه کند؛ بازیگری که نقش ژنرال را بازی میکرد، لباسهایش را زود درآورد. وقتی خواست کنجکاوی کند گفتیم «تو حتماً خوابآلود بودی… چنین چیزی اینجا نداریم؛ ژنرال کیه؟!» و به خیر گذشت.
یکبار قرار بود تئاتر طنزی اجرا شود. پرده که کنار رفت دیدیم الاغی روی صحنه ظاهر شد. اُسرا که یکدفعهای این صحنه را دیدند، زدند زیر خنده. بچهها حسابی زحمت کشیده و با مقوا، الاغ درست کرده بودند! آقای غلامعلی، یک پانتومیم کار کرده بود که شخصیت اصلیاش رانندهی تریلی بود. هیچ چیز نداشت که خودش را شبیه رانندهی تریلی کند؛ بالاخره میخواهد مخاطب این را در ذهن خود تجسم کند. فقط توانسته بود یک انگشتری از بنده خدایی بگیرد که مثلاً نشانهی راننده بودنش باشد! پانتومیم بازی میکرد ولی بعد صدا هم گذاشت رویش؛ که گفتیم پانتومیم اینطوری ندیده بودیم. راننده تریلی به خاطر اینکه بچهای میدوید جلوی تریلی و یکهو ترمز میزد و سرش را از پنجره بیرون میآورد و شروع میکرد به غرغر کردن به بچه… طوری بازی کرده بود که هنوز هم صحنهاش جلوی چشمم است. راننده با فریاد به بچهای که دویده بود جلوی تریلی میگفت: «بیپدر اگه زده بودمت الآن چهل تا پدر پیدا کرده بودی»!
برنامههای طنز بعضی اوقات ضروری بود. زمانی بود که روحیهی اُسرا خیلی پایین بود، مشکل روحی و روانی ایجاد شده بود، یکی از بچهها شدیداً مریض بود یا یکی از اُسرا را برده بودند سلول کتک میزدند. درست است که طبیعت اسارت طوری است که روحیهی آدم را پایین میآورد، ولی انصافاً روحیهی اُسرا بالا بود. بعضی اوقات طبیعی بود کسل شویم. مثلاً وقتی خود شما را میزدند، مشکلی نداشتی. اما بعدازاینکه تمام میشد، یکی میگفت اینجای من زخمی شده ببین چطور شده… میگفتند و میخندیدند. ولی وقتی شما در آسایشگاه نشستهاید – مثلاً آسایشگاه روبهرویی را میزنند – تحمل آن سخت است. یا مثلاً یک روز شاهد بودیم عراقیها یکی از دوستانمان را انداخت باغچهی اردوگاه. باران باریده بود و همهی باغچه گِل و لای بود. گفت باید اینجا سینهخیز بروی؛ بعد هم پایش را با پوتین روی صورتش گذاشت.
وقتی شما این را میبینید غیرقابلتحمل است. یا بعضی مسائل پیش میآمد مثلاً مقداری کسالت و روحیهها پایین میآمد دورهم جمع میشدند. یک پی اس کوتاه چنددقیقهای مینوشتند و بلند میشدند نمایشی میدادند یا حتی اگر این هم نبود برادری بنام «فرهاد جلالی» از بچههای شوخطبع خاص بود که یک جوک یا لطیفهای میگفت و همه میخندیدند؛ خیلی مهارت داشت. اهل کرج و آذریزبان بود. اگر حالت اینطوری پیش میآمد فرهاد بلند میشد یک جملهای میگفت و حواس همه پرت میشد. میخندیدند و مقداری از آن حال و هوا بیرون میآمدند. چند بار شده بود مثلاً فرهاد خودش هم حواسش نبود که این کار را بکند؛ یادم هست حاجآقا ابوترابی به من میگفت به فرهاد بگو کلاس اخلاقش را برگزار کند.

حاجآقا اسم کار او را که تیکه میپراند و بچهها میخندیدند، «کلاس اخلاق» گذاشته بود. فرهاد وقتی پیام حاجآقا را دریافت میکرد هرچند خودش هم حال نداشت، بلند میشد حرفی، تیکهای میگفت یا حالتی میگرفت که بچهها را از آن حال و هوا و کسالت روحی دربیاورد.
(۱) Play Script – متن نمایشنامه
دیدگاهتان را بنویسید