به گزارش «ایام»، در بحبوحه شرایط کرونایی این روزها، پوستری در فضای مجازی منتشر شد که مربوط به طرح سهشنبههای مهدوی بود و عنوان «فرزندان روحالله» روی آن خودنمایی میکرد. فرامرز هاتفی؛ پرستار بخش بیماران کرونایی است که در بیمارستان ضیایی در شهرستان اردکان استان یزد خدمت میکند. او با وجود ابتلای مادرش به بیماری کرونا، نهتنها از خدمترسانی به بیماران کوتاهی نکرد، بلکه با پیوستن به پویش سهشنبههای مهدوی و اجرای طرح فرزندان روحالله، برای کمک به درمان افراد بستری در منازل، خطر را به جان خرید. روایت زیر بخشی از خاطرات او در روزهای کروناست.

۵۵۰؛ یک مهمان ناخوانده!
اوایل شیوع بیماری کرونا که مردم هنوز این بیماری را باور نکرده بودند و حتی از اسم ویروس هم میترسیدند، مسئولین بیمارستان از ما خواستند به جای کرونا بگوییم ۵۵۰. راستش خودم هم در ابتدا این بیماری را زیاد جدی نگرفتم. با خودم میگفتم چرا این قدر دنیا روی آن حساس شده است؟ چیزی نگذشت که قیافه زشت و واقعیاش را به همه نشان داد. فهمیدم چقدر خطرناک است و بهتر است اعتراف کنم که تا به حال چنین مصیبتی را از نزدیک ندیده بودم.
با وجودی که میترسیدم خانوادهام از طریق من درگیر این بیماری شوند، اما وجدانم راضی نشد کار را رها کنم. همین دلیلی شد تا اوضاع بیمارستان را از خانواده پنهان کنم. هرچند خیلی زود خودشان متوجه شدند!

با شرایطی پیچیده و بحرانی مواجه شده بودم. چیزی شبیه جنگ. میزان واگیر بیماری زیاد بود. روزهای اول، تجهیزات کم بود. گاهی حتی برای ماسک اختلاف پیش میآمد. داروهای اختصاصی هم در اورژانس نداشتیم، اما روز به روز به تعداد بیماران اضافه میشد. این شد که تعدادی پرستار به دلیل عدم رضایت خانواده، مجبور شدند سر کار نیایند. تست کرونای چند تا از همکاران اورژانس هم مثبت شد. ما ماندیم و شیفتهای شلوغ. بیش از یک ماه، چند شیفت را پوشش دادیم.
وقتی نتیجه تست مثبت شد
درست در همین شرایط، خبر رسید مادرم بیمار است. تمام علائم سرماخوردگی را داشت. با این تفاوت که در طول روز، بدجور تب و لرز داشت. مطمئن شدم آنفولانزا گرفته است. پزشک که معاینه کرد، همان آنفولانزا را تایید کرد. هنگام ترخیص، پرستار اورژانس پیشنهاد داد حالا که مادرت را تا اینجا آوردهای تست کرونا هم از او بگیریم. موافقت کردم اما دل توی دلم نبود. شکر خدا نتیجه آزمایش منفی شد.
سرم و داروها را در خانه برای مادرم تزریق کردم، اما وضعیتش تغییری نکرد. این بار و با نگرانی بیشتر به دکتر عفونی مراجعه کردیم. وقتی سیتیاسکن را دیدم، دلم ریخت. انگار یک لیوان آب یخ روی سرم ریخته باشند. مادرم تمام شرایط قرنطینه را رعایت کرده بود. شک نداشتم من ناقل بودم و او مبتلا شده است. مدام خودم را سرزنش میکردم.
میدانستم بیمارستان شلوغ است. برای همین، اصرار داشتم مادرم در خانه بستری شود. اما نپذیرفتند. بر خلاف میلم او را بستری کردند. این بار نتیجه تست مخصوص کرونا هم آمد. جواب مثبت بود.
وضعیت خانه اصلا خوب نبود. سعی میکردم خانواده را آرام کنم. اما ته دل خودم هم خالی بود. از طرفی مجبور بودم شیفتهای طولانی در بیمارستان باشم. از طرفی پدرم سر کار بود و در خانه حضور نداشت. طوری بود که وقتی به خانه میرفتم، کارهای خانه را انجام میدادم تا وضعیت خانه بهمریخته نشود. ولی این حس دلتنگی و بیماری مادر، بهشدت حال همه را گرفته بود. این را از چهره دو برادر دیگرم کاملا میفهمیدم. الحمدلله بعد از یک هفته، مادرم مرخص شد و او را در اتاق جداگانهای قرنطینه کردیم.

قوتقلبِ حضور جهادگران
اورژانس و بیمارستان، سختترین روزهایش را به چشم میدید. تا اینکه حضور نیروهای جهادی به ما جان تازهای داد. اول مسئله کمبود تجهیزات حل شد. بعد هم با کمک داوطلبانه جهادگران، در بیمارستان قوت گرفتیم. از طرفی، مشاهده وضع نامطلوب کشورهای اروپایی و آمریکایی در کنترل این ویروس نسبت به کشور خودمان، انگیزه ما را برای خدمت بالا برد.
همزمان، اجرای طرح غربالگری هم باعث شد مراجعین کمتری داشته باشیم. کمکم وضعیت بیمارستان طبیعیتر شد. همانجا تصمیم گرفتم در ساعات بیکاری، به ستاد مردمی مبارزه با کرونا بروم تا در بستهبندی اقلام بهداشتی کمک کنم. تلاشم این بود از حداکثر وقت و تواناییام برای بهتر شدن اوضاع استفاده کنم. به لطف خدا و عشق امام زمان (عج) طرح سهشنبههای مهدوی نقطه عطف فعالیتم بود.
خیّرین همراهم بودند
اواخر اسفند ۹۸، جلسهای با بچههای مسجد امیرالمومنین داشتیم. پیشنهاد کردند طرح سهشنبههای مهدوی در زمینههای مختلف اجرایی شود. به ذهنم رسید در تخصص خودم فعالیتی کنم. قرار بر این شد با مراجعه به بیمارانی که در منزل بستری هستند، خدمات پرستاری رایگان بدهم. مثل وصل سرم، سونداژ، پانسمان و تزریقات.
با بچههای مسجد، پوستر را طراحی کردیم و در سطح گستردهای منتشر شد. با استقبال خیلی خوبی مواجه شد. چند نفر خیّر هم از ستاد مردمی کرونا پای کار آمدند و توانستیم کیف امداد و وسایل موردنیاز را تهیه کنیم. عدهای هم لطف کردند و گفتند آخرش برای خودشیرینی و ریا جانت را به خطر میاندازی! به نظرم خودشیرینی برای امام زمان طعم نابی دارد!
وقتی تجربه کافی نداشتم!
حالا من بودم و سهشنبههایی که خودش را به رخ دیگر روزهای هفته میکشید. کمک به افرادی که به خاطر ترس از کرونا، به بیمارستان نمیرفتند، برایم لذت بخش بود. در طول روز، از محلات مختلف شهر تماس داشتم. وقتی آدرس را میگرفتم، بلافاصله در مکان حاضر میشدم. چون احتمال ناقل بودن فرد و اطرافیانش زیاد بود. باید خیلی بااحتیاط رفتار میکردم. در عین حال، اصلا ترسی نداشتم. لبخند بیمار و دعایی که بدرقه راهم میکرد، برای گذر از سختیها کافی بود.
یک بار بیمار خیلی پیری با من تماس گرفت. آدرس را داد و گفت سرم دارم. راستش وقتی رفتم آنجا و وارد اتاق شدم، کمی ترسیدم! پیرزنی را دیدم که ۱۲۰ سال سن داشت. شاید هم بیشتر! بسیار لاغر بود. معنی اصطلاح پوست به استخوان چسبیده را به وضوح دیدم. استخوان لگنش شکسته و در خود پیچیده بود. اصلا نمیتوانست پایش را دراز کند. احتمال دادم بتوانم برایش کاری کنم. وقتی سرم را آماده کردم، چندین بار تلاش کردم تا از دست و پایش رگ بگیرم. اما پیرزن هر بار به شدت ناله میکرد. نتوانستم کمکش کنم. فقط شماره تلفن یکی از بهیاران بیمارستان دادم که مهارت زیادی داشت، تا به او بگوید برای این کار بیاید.
کرونا باعث شد عاشق شوم
اوایل علاقهای به رشته پرستار شدن نداشتم. چون رشتههای تاپ تجربی را انتخاب کرده بودم و دوست داشتم در آن رشتهها تحصیل کنم. ولی کمکم به این رشته علاقهمند شدم. اواسط سال ۹۷ در بخش اورژانس بیمارستان ضیایی اردکان مشغول به کار شدم. اوایل از تبعیض بین پزشک و پرستار از لحاظ شان و درآمد شاکی بودم، اما در کارم اثر نگذاشت. امسال با وجود شرایط کرونایی، خدمت به بیماران را بزرگترین افتخار زندگیام دانستم. کرونا باعث شد من عاشق رشتهام شوم!
تحقیق: مهدیه ابویی
تدوین: اسما میرشکاریفرد
دیدگاهتان را بنویسید